چند تا لحاف و پتو رویم میاندازند. سرم را زیرشان میبرم، دستها و پاهایم را توی شکمم جمع میکنم. میلرزم. صدای به هم خوردن دندانهایم بیشتر و بیشتر میشود. از خرد شدنشان میترسم. با هر سرفه سینه و پهلوها و پشتم درد میکند. آبریزش مجالم نمیدهد. از بس بینیام را پاک کردهام، شده یک تکه چوب...