نردههای پل را میگیرم و ناباورانه به دانوب خیره میشوم. پس کو آن قایق نور؟ کجاست آن دانوب آبی آبی، که مثل آسمان نخستین روز طلوع خورشید بر زمین بود؟ اینکه در برابر من افتاده رود بزرگی از گل آلودست، چون رودی از خاکستر... گویی پر شده است از خاکستر عشق و مرد و وطن و حازم... رود دانوب آبی! رود غمزده خاکستری، رود خونریزی مزمن، رود خاکستر اوهام...