وقتی خانواده آماندا ورنر شانزده ساله تصمیم میگیرند از کابین کوچکشان در کوهستان به چمنزاری وسیع نقل مکان کنند، آماندا امیدوار است که این جابهجایی، شروعی تازه برایش باشد. او میتواند خاطرات زمستان قبل را فراموش کند، خاطره مادر بیمارش را که دختری به دنیا آورده که تمام مدت گریه میکند، تصاویری را که قبل از دیوانه شدنش دیده و قربانی تب کابین شده بود. آماندا بیشتر از هر چیزی، میخواست خاطرات پسری را که برای تسکین دردش، مخفیانه ملاقات میکرد، از یاد ببرد؛ پسری که فرزندش را حمل میکرد. وقتی ورنرها به خانه جدیدشان میرسند، کابین بزرگی که صاحبان قبلیاش آن را رها کردهاند، کابین را غرق در خون مییابند و با گذر روزها آماندا متوجه میشود که مشکلی در چمنزار وجود دارد. داستانهایی از زمینهایی که شیطان تسخیرشان کرده، شنیده است، درباره مردانی که عقل خود را از دست داده، خانوادههایشان را میکشند. اما به خاطر سنگینی بار گناهی که آماندا روی شانههایش احساس میکند، نمیتواند مطمئن باشد که شیطان در زمین پنهان شده یا در عمق وجودش...