این دست چیزها خیلی زود آدم را خسته میکند. ناگهان احساس میکنم که دارم میپوسم. تنها در عرض چند دقیقه میپوسم. صدای پوسیدنم را میشنوم، میشنوم و میخواهم از این وضعیت، از این آگاهی ناگهانی از پوسیدن، فرار کنم، اما خیلی دیر شده است. دیگر نمیتوانم اسم خودم را فریاد بزنم. میخواهم اسمم را فریاد بزنم و ببلعم... خیلی پیش میآید که خواب میبینم دارم در یک سالن بیانتها به سوی تماشاگرانی میروم که مهمترین تماشاگران زندگیام هستند. سالنی که از میان آن میگذرم، این سالن بیانتها، آنقدر عظیم و سرگیجهآور است که برای تماشاگران و خودم ممکن نیست که تشخیص دهیم بایست چه کسی را مخاطب قرار دهم.