رمان ایرانی

ظلمت سفید

همان‌طور که دراز کشیده بود و بالای سرش را نگاه می‌کرد، خرخر آرامی را از پشت سرش شنید. به زحمت برگشت؛ میان سفیدی مه، دو چشم درشت سیاه به چشم‌هایش زل زده بود. چشم‌های گرگ بود. خواست بلند شود فریاد بزند. خواست تکان بخورد، اما نتوانست. گرگ پیش رویش ایستاده بود. سفید مطلق! تمام بدنش، دهانش، پوستش. فقط یک جفت چشم مشکی داشت. مهرداد چند بار چشم‌هایش را باز و بسته کرد. باور نمی‌کرد که چه می‌بیند. بزرگ‌تر از گرگ واقعی بود؛ خیلی بزرگ‌تر! گرگ صورتش را جلو آورد. مستقیم به چشم‌های مهرداد نگاه کرد. سرمای چشم‌هایش، مهرداد را بی‌حس می‌کرد.

9786008460091
۱۳۹۵
۲۹۶ صفحه
۸۴ مشاهده
۰ نقل قول