مرد با پایش صندلی را هول داد و رسول پخش زمین شد. مشت و لگدی که میخورد را حس نمیکرد. بدنش از درد سر شده بود که یکباره مثل مار مچاله شد و فریاد زد. درد تا قلبش رفت و تمام رگهای بدنش تیر کشید. انگار از صورتش، درد پمپاژ شود به همه بدنش. دستش را روی صورتش برد. خون میجوشید. نرمی و لزجی صورتش میگفت دیگر خاتون رسولش را نخواهد شناخت. اینبار روی زمین افتاد بدون تشنج و لرزش. فقط افتاد.