همچی که از پیچ کوچه گذشتم، سر چهارراه شلوغی نزدیک ایستگاه مترو، دستهای از پسرها، از طرف مقابل، راست آمدند جلو... یانکی لباس میپوشیدم، و همین تفاوتهای آشکاری داشت با لباسهایی که اسکینهدها میپوشیدند، مثلا آنها پوتینهای چرمی بنددار میپوشیدند، ما کفشهای کتانی؛ آنها شلوارهای جینشان را تا بالای ساق پا لوله میکردند، ما جینهای تنگ و چسبان میپوشیدیم؛ آنها کمربندی میبستند تا شلوارشان را نگه دارد ما نمیبستیم؛ ما موهایمان سیخ سیخ بود، آنها سرهایشان را از بیخ میتراشیدند. این رمان بر لباسهایی که آدمها میپوشند تاکیدی خاص دارد، زیرا «لباسهایی که آدمها میپوشند یک جوری دگرگونشان میکنند. آدمها را از بیرون تغییر میدهد.»