من یک زمانی خیلی به اکسولوتیها فکر میکردم. برای دیدنشان به آکواریوم ژاردن د پلانت میرفتم و ساعتها میایستادم به تماشایشان، سکونشان را مشاهده میکردم، حرکات خفیفشان را. حالا خودم اکسولوتیام. یک صبح بهاری که پاریس داشت پس از چله روزه زمستان دم طاووسیاش را پهن میکرد، تصادفا با آنها آشنا شدم. داشتم در بولوار پور - رویال راه میرفتم، بعد وارد سن - مارسل و لوپیتال شدم و میان آن همه خاکستری چشمم به رنگ سبز افتاد و به یاد شیرها افتادم. من دوست شیرها و پلنگها بودم، اما تا آن موقع به ساختمان مرطوب و تاریکی که همان آکواریوم بود پا نگذاشته بودم.