کامی دوازده ساله است. مادرش نیمهشب او را دنبال نان سنگک میفرستد، اما برنمیگردد. چرا؟ جواد آقا... خوابین؟ اوا... این در که قفله! کامی... کامی کجایی بچه جون؟ اوا... این خون دیگه چیه؟ لابد دعوا شده. پناه بر خدا... همسایهها گفتن یه خبرهایی شدهها...