داداش بهروز را از همان روز اول که رفته فقط همان یک بار چهار روز پیش که مجروح آورده بود در اورژانس بیمارستان دیدم. لباسهایش پر از خون و خاک. با چهرهای پر از غم و اندوه؛ آنقدر که حتی نتوانستم گلهگزاری کنم که چرا بیخبرمان گذاشته. - کجایی چه کار میکنی؟ نمیخوای بیای خونه؟ - خوبه خودت داری میبینی چه وضعیه. اینجا که اینطوره ببین خط مقدم چه خبره! - خط مقدم کجاس؟ شرمگین و غمگین سرش را پایین انداخت: - خط مقدم هر لحظه عقبتر از لحظه قبله. - یعنی الان کجان عراقیا؟ - الان که نه؛ دو سه ساعت قبل وقتی میاومدم صالح مشطط بودن. نمیدونم الان برگردم بچهها اونجا هستن یا جلوتر یا شایدم... صدایش آرامتر میکند:...