یاد نگار میافتم. غروبهای پاییز که از مدرسه برمیگشتیم، آسمان پر میشد از دسته کلاغهایی که به سمتی میرفتند. هر دو سر بالا میکردیم رو به آسمان: «خوش خبر باشی آقا کلاغه» مادر هم وقتی قارقارشان را میشنید همین را میگفت. به نگار میگفتم: «اینام دارن از مدرسه میآن، مثل ما.» میگفت: «همدیگه رو گم نمیکنن؟ اینا که همه شبیه همن.» حالا همهمان گم شدهایم. شدهایم مثل کلاغهای بچگی...