... یادش آمد گاهگاهی به گوزن ماده گفته بود: نمیدانم چرا هیچوقت احساس آرامش نمیکنم! پرسیده بود: چرا؟ جواب داده بود: فکر میکنم همیشه یکی در کمین ماست. یکی که میخواهد این آسایش و آرامش را به هم بزند. غفلت که بکنیم یا تو را میخورد یا مرا! گوزن ماده گفته بود: نرها همهشان همینطورند. همهشان خیال میکنند دیگران کار و زندگیشان را رها کرده و فقط در کمین اینها نشستهاند! و آرام شاخهایش را به شاخ او ساییده و ادامه داده بود: در صورتی که این طور نیست. همه خوبند. کسی کاری به کار دیگری ندارد! و آخرین بار در حالی که پشت کرده، سه چهار قدم از او دور شده بود، با حالتی بین قهر و آشتی، طنازانه گفته بود: چه خیالها میکنی تو هم! و حالا میدید همهاش خیال نبوده؛ واقعیت در برابرش بود. واقعیتی که از همان لحظه غفلت مایه گرفت. اگر همان وقت عاشقانه چشم به شکم سفید جفتش ندوخته بود، شاید سایه سیاه گرگ را پشت تنه خشکیده درختها میدید. اگر نمیگذاشت او آن چند قدم را دور بشود، شاید گرگ جرات خارج شدن از مخفیگاهاش را نداشت و یا اگر جفتش فقط به فکر پیدا کردن برگ سبزی نبود، شاید این اتفاق اصلا نمیافتاد. اما حادثه اتفاق افتاده بود. گرگ از کمینگاهاش جسته، سر به دنبال ماده گذاشته و او را به هر سمت رانده و بعد به زمینش زده بود...