عیسویی که دشمن میداشتم... سارا لوییز بردشاو از خواهر دوقلویش کارولین اصلا دل خوشی ندارد. از همان زمان تولدشان، کارولین بچه زیبا، بااستعداد و خواهر بهتر بود. حالا هم کارولین همهچیز را مال خودش کرده بود: دوستان لوییز، عشق والدینشان، رویاهایش برای آینده... لوییز میخواست در عمرش یکبار هم که شده فرد برتر باشد. اما برای این که به این هدف برسد، باید اول خودش را بشناسد... و برای خودش -دور از سایه خواهرش- جایگاهی پیدا کند.