مثل همه این شبها نگاهم توی اتاق میچرخد، انگار که دنبال روزنهای باشم و یا تغییری، اتفاقی، امیدی! اما همه چیز همان است که بود، کاغذهای سیاه شده، سررسیدهای قدیمی، روزنامههای تلنبار شده بر هم، یادداشتهای روزانه و مجلههای باز نشده. کتابها توی کمد کنار میز کم و درهم شدهاند، ژرمینال زولا افتاده است روی تهران مخوف، همسایهها شیرازهاش از هم پاشیده و ورقهایش آویزان است، اما مدار صفر درجه با هر سه جلد تنومندش، محکم و بیخیال ایستاده است...