دیگر هیچکس مالک هیچ چیز نیست. تا چند ساعت دیگر، هیچ موجود زندهای در این شهر باقی نخواهد ماند. باید این شهر به اشتباه آباد شده باشد. احساس میکردم خانهها و معبدها و مدرسهها پا به پای مردم گام برمیدارند و شهر را ترک میکنند. گوسفندان پیر نیز همچون مردم، برمیگشتند و آخرین نگاه مبهوت و ابلهانه خود را به آغلها میدوختند و راه میافتادند. هیچکس غباری را که جلوی آسمان را گرفته و نفسهاشان را به شماره انداخته بود، احساس نمیکرد...