رمان ایرانی

از روزهای اخگر و زنگار

... سال‌ها می‌گذشت که دیگر کسی بهارخواب را نروفته و دستمالی به ستردن شیشه‌ها برنداشته بود. گیاهان چشم بر همت آسمان داشتند، مگر به غمزه آفتابی گرم شوند و به ناز بارانی سیرآب. آزادچهر نشست لب ایوان و پای برهنه‌اش را رها کرد به دست نوازش علف‌ها. خورشید داشت آخرین تراشه‌های اریب ‌رنگ‌پریده‌اش را پیش از آن که سردباد غروب پاییز بدزددشان دانه ‌دانه از روی شاخه‌ها برمی‌چید و به کیسه می‌ریخت. شب چهره پنهان کرده بود پس ابر تیره‌گونی که آبستن تگرگ، داشت توفنده و بی‌پروا از افق سر بر می‌کشید. دمی دیگر آسمان را چادر سیاه سر می‌کردند.

9789641940883
۱۳۹۶
۱۳۰ صفحه
۱۷۷ مشاهده
۰ نقل قول