مادر بقچهاش را بست و راه افتاد. درست پیش از بیرون رفتن از خانه، برگشت به طرف دو دختر بزرگترش و گفت: «نندازینش توی حوضها!» هنوز پایش را از در بیرون گذاشته بود که دو خواهر، درست مثل دو سرباز گوش به فرمان، خواهر کوچکتر را انداختند توی حوض. حوض عمیق تیره توی حیاط. دخترک که پنج شش سال بیشتر نداشت. خواهرها هر کدام حدود چهار سال با هم فاصله سنی داشتند و حالا دو خواهر بزرگتر کنار حوض ایستاده بودند و به دخترک که در آب سرد سنگین دست و پا میزد و میخندیدند. دخترک ریز و کوچک و حوض عمیق و بزرگ بود. انگار ته نداشت...