در ظلمت خشک و سرد شبانه، هزاران ستاره نمایان شدند و درخشش یخزدهشان بیدرنگ از هم جدا شده و شروع کردند به طرز نامحسوسی لعزیدن به سوی افق. «ژانین» نمیتوانست از تماشای این آتشهای سرگردان چشم بردارد. همراه با آنها میچرخید و همان چرخش بیحرکت، رفته رفته او را با ژرفترین نقطه ذاتش که اکنون سرما و هوس در آن در نبرد بودند، پیوند می داد. روبهرویش ستارهها یک به یک فرو میافتادند، سپس میان تخته سنگهای صحرا خاموش میشدند و ژانین هر بار کمی بیشتر آغوشش را به روی شب میگشود.