سونیا: وانیای نازنیم، برات قهوه آوردم. وانیا: دارم. سونیا: آه، ولی من که هر روز صبح برات قهوه میآرم. وانیا: خب، آره، اما در دسترس نبودی. سونیا: خب، یه دقیقه رفتم دستشویی، نمیتونستی صبر کنی؟ وانیا: نمیدونم. قهوه آماده بود، تو نبودی، منم ازم برمیاومد که قهوه رو بریزم تو فنجون.