ابر خاکستری و سرتاسری، هواپیمای دیگری را هم خود بلعید. امیلی که سرش را به شیشه تمام قد فرودگاه چسبانده بود، این یکی را هم با چشم تعقیب کرد تا ناپدید شد و آسمان شهر دوباره به ایستایی یک تابلوی نقاشی گرفته و کدر برگشت. امیلی به عادتی هر روزه به مسافران هواپیما غبطه خورد. همه عمرش را در بلینگام و سیاتل سر کرده بود. نهایت دور شدنش از خانه آخر هفتههایی بود که همراه خانواده یا دوستان در ونکوور یا ویسلر میگذراند. انگار که در حبابی از ابر محبوس شده باشد.