عزیز جون به فکر تفریح و گردش ما هم بود. جمعهها از غلام میخواست که با کالسکه ما را به حضرت عبدالعظیم و گاهی منزل عمهها ببرد. از شروع بهار که هوا بهتر میشد او از بابا رحمان اجازه میگرفت ما را همراه غلام و زنش به باغ شخصی خودش که ارثیه پدریاش در قلهک بود ببرد. آنجا آن قدر به ما خوش میگذشت که دلمان نمیخواست برگردیم ولی بابا رحمان نمیآمد، او دیگر دل و دماغ هیچ چیز را نداشت. باغبان آنجا رمضان و زن و بچههایش از رفتن ما خیلی خوشحال میشدند و در آن باغ بزرگ و پر درخت دور از شهر از تنهایی در میآمدند.