میسن بیرون دبستان، روی چمن دراز کشیده و به آسمان خیره شده است. کمی آن طرفتر در مدرسه باز میشود و مادر میسن ـ اولیویا ـ به سمت او میآید. مادر: هی، جوجو، حاضری؟ میسن به سرعت بلند میشود و با هم به سمت ماشین میروند. میسن: آره. میدونی چیه مامان؟ مادر: هان؟ میسن: فکر کنم فهمیدم زنبورها چهطوری درست میشن. مادر: جدی؟ چطوری؟ میسن: وقتی یه تیکه سنگو خوب پرت کنیم تو هوا میشه زنبور.