به نظرش میرسید که اشباح تیرهای در دو سوی جاده پدیدار و ناپدید میشوند. دستش را دراز کرد تا آنها را از خود دور کند. پرندهای جیغی کشید، صدای گوشخراشی به گوش رسید و شاخههای درختی در هم شکست. دلش میخواست دخترش را دوباره ببیند: میخواست بداند چه شکلی شده، میخواست در چشمهای او خیره شود و لبخندش را ببیند، میخواست دستش را بگیرد، گونهاش را دوباره ببوسد و او را بچرخاند و بچرخاند. چنان غمی در وجودش افتاده بود که از شدت درد به خود میپیچید. اشکهایش را پاک کرد، نفسی آهسته و عمیق کشید و اطرافش را از نظر گذراند. گیج از دویدن خون در سرش، زیر باران روی تخته سنگی نشست و بازوهایش را به دور خود حلقه کرد و کوشید باور کند دخترش را در آغوش گرفته است.