نه اینکه ندانم این عرفان چه بلایی بر سر افکار و روح و روان و شخصیت سعید و زیبا و همه کسانی که درگیرش شده بودند، آورده بود؛ نه! اما این وسط حقیقت ناگفتهای بود که حتی جرئت فکر کردنش را هم نداشتم. وقتی یک لحظه به این فکر میکردم که سعید عوض شده، کسی شده که نمیشناسمش، نمیفهممش... زود به خودم تشر میزدم که تمامش کن! مگر میشود یک نفر از راه برسد با یک مشت حرف بیاساس، آدم عاقل و بالغی مثل سعید را عوض کند؟!