«... این زن، توی این سن، همین طور الکی الکی شروع میکند به بازی کردن مثل بچهها، اصلا هم کاری ندارد کسی باشد یا نه. وقتی میخواهد بازی کند، خودم برایش موسیقی میگذارم و مینشینم تماشایش میکنم و بغض گلویم را میگیرد. جوری میرود تو کوک موسیقی که نگو. اول دستهاش را مثل بالهای پروانه بالا و پایین میکند. درست مثل بچههای کوچک. خیلی معصومانه. بعد هم شروع میکند و با انگشتهای هر دو دست شکلک میسازد. مثلا قلب میسازد یا یک جور حشره خیالی یا چهارپایی که در حال دویدن است و یا دو انگشت دستش را راه میبرد روی پایش، مثل بچهها، وقتی راه رفتن آدمیزاد را تقلید میکنند. من هم مینشینم نگاهش میکنم. اصلا کاری به کارش ندارم. این طور مواقع است که حالت چشمهایش مثل چند سال قبل، وقتی بابا و آبجی زنده بودند و تو هم بودی میشود. وقتی سرحال بود. خیلی این نگاهش را دوست دارم. این کار خوشحالش میکند. باید ببینیاش...»