همیشه میدانستم روزی به خیابانهایی بر خواهم گشت که روایت مردی را بازگو میکنند که روح و نامش را در میان سایه روشنهای شهر بارسلونا، در روزگار خفقان و خاکستریرنگ، ازدست داد. صفحات این کتاب در میان شعلههایاین شهر نفرین شده به رشته تحریر درآمده و این واژگان با آتش بر ذهن مردی حک شده که از میان مردگان بازگشته و نیز با عهدی که بر قلبش چنگ میانداخت و نفرینی که در سر داشت. پردهها کنار میروند و...