کاپیتان دیگر نمیخواست حتی کلمهای با اهالی شهر بگو مگو کند؛ برای خودش شهرت یک آدم زشت و دندانگردی را دست و پا کرده بود که در شیوه زندگیاش بیخود و بیجهت صرفهجویی میکند؛ تمام چیزی که دربارهاش میشد گفت این بود که او تقریبا از جنون امیدواری رهایی یافته بود و تنها دوشیزه بسی کارویل میدانست که دیگر او چیزی درباره بازگشت پسرش نمیگوید چرا که در مورد پسرش «هفته بعد» و «ماه بعد» و یا حتی «سال بعد» بیمعنا بود بلکه «فردا» معنا داشت.