سلیم قدمهایش را استوار برداشت و جلو رفت. نزدیکتر شد. گوشهای قاطری که تکان میخورد نظرش را جلب کرد. وقتی چند قدم جلوتر رفت، دو نفر را دید که پوشیده در لباسهای مندرس خود را به پهلوهای قاطر چسبانده بودند؛ انگار از جان حیوان گرما میگرفتند. سلیم نزدیکتر رفت. دو چشم کوچک ترسان را دید که از میان شال و کلاه و گلیم و پتوهای پاره پاره زیر بغل مرد به او زل زده بودند...