سیلویا گفت «وقتی داشتم میرفتم بیمارستان، فکر کردم اگر حال الگرا خوب باشه، خوشبختترین زن دنیا میشم. حالش خوب بود، منم خوشبختترین بودم. اما امروز ظرفشویی گرفته، گاراژ پر از سوسک شده، خبرهای روزنامه پر از بدبختی و جنگه، هنوز هیچی نشده باید به خودم یادآوری کنم که شاد باشم. میدونی، اگه برعکس بود، اگر اتفاق بدی برای الگر افتاده بود، مجبور نبودم به خودم یادآوری کنم که ناراحت باشم. تمام عمر ناراحت و غمگین میبودم. چرا ناراحتی باید اینقدر قویتر از شادی باشه؟»