خلیل دانهپاش دست بر شانه حکمت دربندی گذاشت و گفت: «پایان تلخی داشت.» حکمت دربندی بغض بالا آمدهاش را فرو داد و گفت: «نمیخواهم دوباره آن چیزی را که از ایوب در ذهن دارم، با کلمات خیانتکار با شما در میان بگذارم. میخواهم از کلمات بگریزم. او هم در نهایت موفق شد از کلمات بگریزد.» نعمت گندمکار اشکهایش را بیصدا از گونه پاک کرد و گفت: «ما همیشه در دام چیزهایی میمانیم که از آنها میگریزیم. مرگ دام و دانه ایوب بود.» خلیل دانهپاش گفت: «نگاه کنید.» و بعد به گور تازه آقای ایوبی اشاره کرد. هر سه نفر با چشمان حیرتزده دیدند که جسم بیوزن آقای ایوبی از میان درزهای خاک سبک و پوک بیرون آمد و کمی بالای قبرش شناور شد. بعد باد تندی ورزید و جسم ایوب ایوبی را مانند بادبادکی رنگی بالا کشید.