با وزش نسیم آرامی بیدار شدم،پلک گشودم و کالینیچ را دیدم. در میان در نیمه باز نشسته بود و قاشق چوبی میتراشید. زمانی دراز با تحسین به صورت شکیبای او که همچون آسمان غروب صاف مینمود خیره شدم. پولوتیکین هم بیدار شد، اما بیدرنگ برنخاستیم. پس از راهپیمایی طولانی و خوابی عمیق، آرام یلهشدن بر بستری از علف چه لذتی دارد، چرا که در این زمان بدن استراحت میکند و آدم به رویا فرو میرود، چهره سرخی میزند و خوابآلودگی شیرینی بر پلکها سنگینی میکند. سرانجام برخاستیم و دیگر بار تا عصر به پرسه زدن ادامه دادیم.