تنم بر خاک میرقصد، سرم بر دار میروید. که دارد شعلهای از گردنم انگار میروید. نمیدانم چرا این روزها از شانههای من. به جای دستهای دوستانم مار میروید! منم، آن داستان تک درخت کهنه سروی. که از بخت بدش در خانه نجار میروید. تو را خود در بغل میگیرم و هرگز نمیدانم. چرا از سایهام انگور بر دیوار میروید! که آخر از چه رو گاهی میان کتفهای من. دو دوست بیشتر در لحظه دیدار میروید! تو خود مانند من آوارهای و دوستتر دارم. من آن گل را که روزی از دل آوار میروید.