رمان ایرانی

او نیز در آرکادیاست

فردای آن روز سنگرود و پنیره را دیدم که زیر امرودها ایستاده‌اند. سرم گیج رفت، بخار دهانم شقه شد و خون و کفم روی هوا ماسید. قوس روی تخم چشم‌هایم صاف و توک بینی‌ام مثل کفی سمباده خورده چاروق داغ شد. زدم به کوه. خودم را گم و گور کردم. ولی اهالی نیمه‌های شب مرا به خانه برگرداندند. صبح شده بود ولی هنوز مقابل چشم‌هایم بودند. سنگرود و دختر لاغر زرد و زیر بادها و درخت‌ها مثل لش ‌آلوهای ریخته روی پشت بام بدون هیچ حرکتی در حال خشک شدن بودند. تب کردم. فکر کردم برای بهتر شدن حالم باید کاری کنم و بهترین کار در آن لحظه شناختن پنیره بود. باید می‌فهمیدمش. باید سر و تهش می‌کردم. بهش گردی می‌دادم و کف دستم قلش می‌دادم. چه کردم؟

چلچله
9786008625377
۱۳۹۵
۱۸۴ صفحه
۱۸۷ مشاهده
۰ نقل قول