رمان ایرانی

شهربانو

حاج عمه خانم به سمت تخت خوابش می‌رفت که صدای شکسته شدن چیزی را از توی سرسرا شنید. با خودش فکر کرد، نکند دزد آمده باشد. در اتاقش را باز کرد، کسی توی سرسرا نبود... از پله‌های حیاط پایین آمد. کنار حوض ایستاد، با کف دست به صورتش آب پاشید. از در نیمه‌باز سرسرا نگاهش متوجه روشنایی اتاق محمدجواد شد. با خود گفت پس چرا بیرون نمی‌آید، وضو بگیرد... پله‌های حیاط را بالا می‌آمد که متوجه زنی شد با اندامی متناسب که از اتاق حاج محمدجواد بیرون آمد و روی پنجه‌هایش به طرف صندوق‌خانه حرکت می‌کرد...

نامک
9786006721330
۱۳۹۶
۴۰۰ صفحه
۲۸۶ مشاهده
۰ نقل قول