«امید همچون پر پرواز است.» فرانی درباره امید توی مدرسه چیزهایی خوانده بود، ولی امیدوار بودن چیزی نبود که ذهنش را مشغول کند. او بیشتر درگیر نگرانی برای برادرش، دلواپسی برای بهترین دوستش که بیش از پیش در تقدس غرق میشد و فکر کردن به زورگویی آزاردهنده در مدرسه بود. علاوه بر آن بیمار شدن مادرش و خبر آمدن بچه جدید بر نگرانیهای فرانی افزوده بود. اما بعد، پسری مرموز با موهای بلند و مجعد و پوست سفید به مدرسه آمد. بچههای کلاس از ترس زورگوی مدرسه سعی کردند وجود تازه وارد را نادیده بگیرند و با او همصحبت نشوند. در ابتدا، پسرک به نظر کامل و بیعیب و نقص میرسید، گرچه شاید در واقع اینطور نبود. حضور او در مدرسه و درگیرهای بین تازه وارد و زورگو به فرانی و دوستانش کمک کرد که دنیا را از نمای دیگری ببینند. اینکه هر روزی خاطرات خودش را دارد، لحظاتی عالی، پر از نور و امید و خنده. لحظاتی که همیشه و تا ابد با ما میمانند.