دمدمهای صبح بود. در سنتآتوس بودیم - جزیرهای در یونان که هزار سال هیچ زنی اجازه ورود به آن را نداشت. جزیره پر بود از کلیساهای بزرگ و کوچک. صدای زنگ کلیساها بلند شد و او برای خواندن دعا به جمع پیوست. ساعتها دعا خواندند، به زبان عجیبی که نمیفهمیدمش. مثل جادوگرها. چشم باز کردم. باز مثل این بود که چشم از بیداری گشودهام. دردی نداشتم اما هر بار برایش پیامی مینوشتم و میفرستادم و بعد خوابش را میدیدم، خیلی میترسیدم. از خودم وحشت داشتم. تا مدتها نمیتوانستم برای کسی تعریفش کنم. فکر میکردم مسخره است. به من میخندند. تصور میکنند عقلم را از دست دادهام. فکر میکنند دیوانه شدهام و یا، در بهترین حالت، تصور میکنند دروغ میگویم. وارد ماجرای پیچیدهای شده بودم. معتاد شده بودم به کاری که مرا میترساند. معتاد شده بودم به فکر کردن به او.