مامان قصهی کبوترهایی را برایم گفت که به جای پست، نامهرسانی میکردند. خیلی دوست داشتم یکی از اینها را داشتم تا مرتب برای بابای خوبم نامه ببر، یک روز زنگ تفریح چشمم به کبوتری افتاد که پشت پنجرهی کلاسمان ایستاده بود و هی بغبغو میکرد. پنجره را باز کردم تا ببینم که آیا کارهای پست هم انجام میدهد یا نه، ولی او یک مرتبه پرید توی کلاس. البته اهل درس و مشق هم نبود برای همین هی میپرید این طرف لاس هی آنطرف کلاس. بچهها هم سر و صدا میکردند و دفتر و کتاب برایش پرت میکردند.