نیمههای شب با وزش سوز سردی به پهلویم از خواب پریدم و با خود گفتم: «آه... هنوز درز این پنجره رو نصیر درست نکرده». خودم بیسر و صدا راه ورود این باریکه سرما را روبهراه کردم و آرام به زیر روانداز گرمم خزیدم، که دیگر خوابم نبرد. تنپوش کرکی گرم و بلندی را که از سفری به لندن آورده بودم به تن کردم و آهسته به کنار پنجره اتاق پذیرایی آمدم. در انعکاس چراغ مهتابی که هر شب حیاط خانه را روش نگه میداشت، بارش برف را دیدم و شیروانی قرمز همسایه نیز یکدست سفید شده بود.