آن زن، از بعدازظهر روز گذشته، درد را تحمل میکرد و رفته رفته زمان زایمان فرا میرسید. ابتدا با هر موج درد، فریاد برمیآورد و باد سرد شب هنگام، آن صدا را به میان درهها، جایی لا به لای مزارع یخزده، میبرد و ناپدید میشد. با نزدیک شدن به سپیدهدم، او دیگر به جای فریاد تنها مینالید. درد زایمان، او را از پا درآورده بود...