تک و تنها برمیگردم خانه. با خودم فکر میکنم من هم دست کمی از آن ولگرد خیابانی ندارم، تازه فقط موقع کریسمس نیست. تنهاییام به فکرهای دور و درازی میبردم. درونم ولگردهای وراج زیادی هست که در آستانههای ذهنم تجمع میکنند. وقتی سرگرم کارم هستم هی باهام حرف میزنند، هر چیزی دستشان بیاید پرت میکنند بیرون. حتی وقتی در مصاحبت کسی هستم و من هی باید حرفهاشان را با سر تأیید کنم.