«هوا هنوز سرد بود. من هم اصلا لباس مناسبی نداشتم. پیراهن نازک آستین کوتاهی پوشیده بودم. اما کفشم بد نبود. کفش ساخت وطن با کف آجدار و شیار نسبتا مناسب که تمام زمستان، روزهای برفی و یخبندان را با همین کفش سر میکردم. از کلاه و دستکش هم خبری نبود. البته نداشتم و حقیقتا به صرافت آنها هم نیفتاده بودم. شاید این هم نشانهای از برنامهریزیهای زندگیام بود، که تعریفی نداشت. سرمای هوا را که بر پوست خود حس کردم، قدری مرا به اندیشه عاقبت کار وا داشت. لیکن امیدم به آفتابی بود که هنوز برنیامده بود.