هنوز وقتی به یادش میافتم دست و پایم یخ میکند. وقتی فهمیدم که گیر افتادهام، بدجوری وحشت کردم. احساسی توام با ناتوانی، ترس و ناباوری داشتم. دقیقا به یاد نمیآورم که در آن لحظه چه کارهایی کردم؛ فریاد زدم، به شیشهها کوبیدم، اشک ریختم، لعن و نفرین کردم. از کوره در رفته بودم. ضربان قلبم تند شده بود. هیچ یک از نشانههای در و دیوار واگنها را نمیتوانستم بخوانم. همه جای واگن ر ا زیر و رو کردم تا شاید یک نفر را مانند خودم ببینم که در جایی خوابش برده باشد، ولی در آن واگن تنها من بودم. شروع کردم به بالا و پایین پریدن. نام گودو را فریاد میکشیدم و التماس میکردم که بیاید و کمکم کند. مادرم را صدا میزدم، برادرم کالو را صدا میزدم، ولی همه آن کارها بیهوده بود. هیچ کسی پاسخم را نمیداد و قطار همچنان در حال حرکت بود. من گم شده بودم...