رمان ایرانی

مسافران جاده‌های سرد

درشکه سر و صداکنان، مثل یک گردباد می‌پیچید و جلو می‌رفت. هوا تاریک به نظر می‌رسید. لحظه‌ای حس کردم در توده‌ای از غبار فرو رفتیم. همه جا مه‌گون و خاکستری شد. پدر در گلو فریاد زد: «برو حیوون!» و شلاق را پایین آورد. سرعت اسب مضاعف شد. درشکه با تمام سرعت از روی چیزی گذشت. من بند دلم پاره شد. فکر کردم الان است که همه کله‌پا شویم؛ ولی پدر و اسب هر دو زرنگ‌تر از این حرف‌ها بودند که بگذارند درشکه چپ شود. حتی پدر، در آن حین تفنگ را برداشت و به طرف عقب چرخید و شلیک کرد. صدای انفجار گلوله در سکوت دشت و کوه پیچید. بوی باروت را در حلق خشکیده‌ام حس کردم و با ترس برگشتم که نگاهم را به عقب بیندازم.

9786008460213
۱۳۹۶
۱۵۲ صفحه
۶۷ مشاهده
۰ نقل قول