نمایش‌نامه

این سر که نشان سرپرستی‌ست (نمایش‌نامه‌ای در 4 پرده)

[ناگهان قد راست می‌کند و با لحنی پرسوز می‌گوید] چون یعقوب، از یوسف‌‌ام دور کرده بودند... حاسدان و طاعنان و بدگویان مرا از جوارش راندند و به تبعید شهر کهنه قوچان فرستادند. روزها را با نهایت دلتنگی قتل ‌عام می‌کردم... دلم شکسته و جانم ملول بود. بوی پیراهنش را می‌خواستم! من از دشت نینوا می‌آیم! روزی که اوباش مست به غارت آمدند، هنوز نمی‌دانستم چه پیش آمده. در انتظار بودم که بیایند! ریختند، کشتند و سوختند و نرفتند! من با حال گریه و ناله و مرگ، همراه با پیرزنان و اطفال و اصغار، در حالی ‌که نه پاپوشی داشتم و نه یک شاهی پول، از شهر رانده شدم! پای پیاده از بیراهه‌ها و دشت‌های فراخ گذشتیم. از آن در که ما را راندند، سرش را چون سر سیدالشهدا، بر سر نیزه وارد آن شهر نفرین شده نمودند!...

افراز
9786003262157
۱۳۹۶
۶۲ صفحه
۶۴ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های سروش مظفر مقدم
بادها و برگ‌ها
بادها و برگ‌ها ادبیات روشنایی است و رهایی. داستان پیوسته خویش را از چیزی می‌انبارد که زندگی است. هم وهم است و هم واقعیت... این گونه است که داستان بخشی از زندگی می‌شود و زندگی همواره قسمتی از داستان باقی می‌ماند. نویسنده در این بین کاشف جهان خودش است. شبیه ملاحی سرگردان از این کرانه به کرانه دیگر سفر می‌کند و شاید در ...
مشاهده تمام رمان های سروش مظفر مقدم
مجموعه‌ها