[ناگهان قد راست میکند و با لحنی پرسوز میگوید] چون یعقوب، از یوسفام دور کرده بودند... حاسدان و طاعنان و بدگویان مرا از جوارش راندند و به تبعید شهر کهنه قوچان فرستادند. روزها را با نهایت دلتنگی قتل عام میکردم... دلم شکسته و جانم ملول بود. بوی پیراهنش را میخواستم! من از دشت نینوا میآیم! روزی که اوباش مست به غارت آمدند، هنوز نمیدانستم چه پیش آمده. در انتظار بودم که بیایند! ریختند، کشتند و سوختند و نرفتند! من با حال گریه و ناله و مرگ، همراه با پیرزنان و اطفال و اصغار، در حالی که نه پاپوشی داشتم و نه یک شاهی پول، از شهر رانده شدم! پای پیاده از بیراههها و دشتهای فراخ گذشتیم. از آن در که ما را راندند، سرش را چون سر سیدالشهدا، بر سر نیزه وارد آن شهر نفرین شده نمودند!...