تازه از شرکت برگشته و از خستگی حال درستی نداشتم. یک لیوان آب از یخچال برداشتم و سر کشیدم. دیشب حوصله نداشتم غذا درست کنم، باید نیمرو بخورم یا یک بسته سوپ بریزم توی آبجوش و خودم را سیر کنم. لباسهایم را درآوردم و دست و صورتم را شستم. تازه میخواستم بروم آشپزخانه که تلفن زنگ زد؛ بابا بود...