این یک تکه کیک معمولی است اما او ماههاست که چنین چیزی ندیده است. میگوید: «بابا این خیلی بزرگه. دوستش دارم اما دوستم ساری هیچوقت همچین چیز خوشمزهای نداشته، برای همین میخوام فردا کیک رو باهاش تقسیم کنم.» اولین چیزی که به ذهنم میرسد این است؛ «نمیدونی برام چقدر سخت بود که اینو برات پیدا کنم؟ نمیدونی همه ما گرسنهایم و اینکه تا جایی که میتونی باید برای خودت و خونوادهت غذا ذخیره کنی؟» با این حال از اعماق وجودم به او افتخار میکنم. دلم میخواهد به جنگ فکر نکنم. و به او بگویم: «والتر، خیلی مهربونی و بهت افتخار میکنم.» اما ما وسط جنگ هستیم و برای زنده بودن باید خودخواه باشیم. میگویم: «ساری خیلی خوششانسه که دوستی به مهربونی تو داره.» از لبخند زیبایی که تحویلم میدهد میفهمم که کار درستی انجام دادهام. معتقدم شخصیت او باارزشتر از یک تکه کیک است. نمیخواهم جنگ کاری که با ما میکند با والتر هم بکند.