اما دیر رسیدیم، قزح فارغ شده بود و روی تخت آرام و سبک خوابیده بود. شاید هم بیهوش شده بود. خوب دقت نکردم. بیشتر دنبال نوزاد بودم اما انگار هیچ زایمانی توی خانه اتفاق نیفتاده بود و هر چه درباره بارداری و اینها دیده بودم، تمام مصیبتهایی که کشیده بودم همه خواب و کابوس بودند. باور نمیکنید بچهای در کار نبوده! بروید و از مادرم بپرسید. پیرزنی که تمام عمرش سختی کشیده و به قول خودش حتی هوایی که نفس کشیده حلال بوده و صد البته هرگز و هرگز دروغ نگفته...