ولی وقتی انتهای خیابان پیچیدیم توی خیابان خودمان، دود غلیظ به سمت آسمان آبی بالا میرفت. پسرک دست مرا رها کرد و جلو جلو دوید. بمب، شکاف زاویهدار بزرگی جلوی بلوک ما ایجاد کرده بود؛ تمام سقفها را بریده بود، ولی ورودی خانهها دست نخورده باقی مانده بود؛ حتی پنجرههای طبقات اول انتهای بلوک سالم بودند. قلبم داشت مثل چکش میزد. دنبال پسرک رفتم و با دیدن قیافه بمب خورده آپارتمان خودم ماتم برد. پنجرهها خرد شده بودند و میتوانستم راحت تا انتهای آپارتمان و جایی را که قبلا آشپزخانهمان بود، ببینم. نگاه خیرهام را به بالا و بعد به پایین دوختم، به امید اینکه همخانهایم، هریت مندلسون را، ببینم. ولی هیچ اثری از او نبود.