در امپراتوری دور، شاهزادهای جوان طعمه سرنوشت شومی است: قلبش پوشیده در غشایی بلورین نه میتواند به لرزه بیافتد و نه دوست بدارد. تنها آتش عشقی سوزان ممکن است بلور را آب کند و قلب وی را نجات بدهد. در حالی که به سن ازدواج رسیده است و برخلاف همه تلاشهایش، هیچ زنی الهام بخش چنین عشقی به وی نمیشود. این گونه است که تصمیم میگیرد برای رهایی از این طلسم راههای جهان را در نوردد. رویارو با مشکلات بسیار، جستجوی او باعث غرور و تفکر درباره معنی زندگی میشود و نیز سر وحشتناکی را کشف میکند که تولدش را در پرده قرار داده بود.