... شادمانی من نه از سر داشتن تو که برای بودن توست،گویی تن تو، تن من است و از سرخوشی آن، تن من سرشار از خوشی میشود. تو به من گفتی که تو را آموختهام خود را با جهان یگانه بیابی و از شادی مردمان شاد شوی، ولی خود نمیدانی که تو پیشتر این را به من آموخته بودی، به من آموختهای که از خود تهی شوم تا جانم آکنده از همه شادمانیهای جهان شود. من بر دل خویش زخم نمیزنم،دروازههای آن را میگشایم تا هر آن چه زیباییست به آن راه یابد. من بر فراز بام این کوشک کهن که شبی میان خشتهای فرسودهاش جهان را کشف کردیم، چشم به راه تو هستم با دلی آکنده از درد و شادمانی، دلی که هر دم میمیرد تا با شادمانی تازهای زنده شود.